فواره
انیس پهلوی چپش را به میز نهارخوری تکیه داد. چرخید و لیوان را محکم روی میز گذاشت. مچ دست چپش را فشار داد و بعد بازش کرد. قرص رنگی کوچک، کف دستش را صورتی کرده بود. نوک انگشتهایش را هم. انگشت اشارهی دست راستش را روی قرص گذاشت و آن را توی دستش چرخاند. داشت طرحی شبیه یک گنجشک توی دستش میکشید که علی آمد توی هال. پرسید: «دفترچه حسابو کجا گذاشتی؟»
انیسه دست چپش را محکم مشت کرد. زل زد به لیوان خالی و گفت: «دست من نیست.»
«بگرد پیداش کن.»
انیس قرص را داخل سطل زباله انداخت و دستش را آب کشید. دستمالی روی پیشانیش گذاشت و از پشت محکم بست. آبپاش را برداشت. رفت توی بالکن و گلها را آب داد.
علی داخل هال آمد: «کجایی؟» و با چشم دنبال انیس گشت. چشمش به عروسک کوچکی افتاد که روی گلهای یاس مصنوعی بود. طرف میز شیشهای روبروی فرفورژه رفت و بلندش کرد. شاهین بود. طبق معمول! این دختر خسته نمیشود اینقدر پرنده میخرد! در و دیوار اتاق خواب پر شده، نوبت هال است. صدای باز شدن در بالکن را شنید: «چیه؟ باز سرت درد گرفته!»
انیس آبپاش را توی کمد زیر ظرفشویی گذاشت و آمد توی هال. گفت:«نه.» بعد نشست پشت کامپیوترش.
علی آمد نزدیکش. داشت به زبان C++ برنامهای مینوشت.«تا بهت بگن بالای چشمت ابروه یه دستمال رو سرت میبندی دیگه؟» و رفت توی آشپزخانه. لیوان خالی را از روی میز برداشت و نگاه کرد. نگاهی به انیس کرد که تندتند داشت تایپ میکرد. انگار داشت مثلاً از روی چیزی مینوشت. شاید بهش الهام میشود. یعنی سرعت تحلیلش اینقدر بالاست؟ روسریآبی روی سرش، ابروهایش را کشیده بود. شبیه جادوگرها شده بود. اصلاً تقصیر خودش بود. میخواست اینقدر بلبل زبانی نکند تا حالش را نگیرد. حقش بود. الان هم که نشسته آنجا، انگار نه انگار با او حرف میزند. لیوان را توی ظرفشویی گذاشت. کنار بقیه ظرفهای کثیف: «مگه نگفتم پیداش کن؟»
«گفتم که نمیدونم.»
«یعنی چی که نمیدونم؟ جای هیچی تو این خونه معلوم نیست.»
دست انیس روی موس بود و زل زده بود به نمایشگر: «آخرین بار دست خودت بود.»
علی رفت داخل اتاق خواب. کیفش را از توی کمد دیواری کنار میزتوالت درآورد. دفترچه همانجا بود. رفت جلوی آیینه، خم شد و موهایش را شانه کرد. ابروهایش را بالا انداخت. کمی کج شد به چپ و شانه راستش را بلند کرد. چشمش افتاد به عکس بالای آیینه. شکل گربهای که توی آیینه نگاه میکند. توی آیینه عکس شیر بود. دستی به ریش پروفسوریاش کشید و عکس را کند.
در زدند. کمی ادُکلن زد. یکبار دیگر توی آیینه نگاه کرد و از اتاق بیرون آمد و در را باز کرد: «بریم اسی؟»
«بریم.»
انیس با پسر سلام و علیک مختصری کرد. خواست در را ببندد که علی گفت: «موبایلتو بده. مال خودم قطعه.»
چیزی نگفت. علی وارد آپارتمان شد.
انیس گفت: «منتظر تلفنم.»
طرف عسلی کنار مبلها رفت وگوشی موبایل نقرهای را برداشت. هر قدمی که برمیداشت، کفشهای گلی و کثیفش روی سرامیک ردپایی میگذاشت. انیس زل زد به جای پاها.
***
از بانک که بیرون آمدند، جلوی آبمیوهگیری ایستادند. علی دو لیوان آبطالبی سفارش داد و به سمت پایین خیابان نگاه کرد. تعداد زیادی زن و مرد توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند. پیرمردی داشت بلیط میخرید که شلوار خاکستری و پیراهن سفید پوشیده بود. موهایش کاملاً سفید بود و زیر بغلش روزنامه زده بود. دختر قد بلند لاغری که مانتو شلوار سرمهای پوشیده بود هم پشت سرش ایستاد. صورت سبزه و رنگ پریدهای داشت. اندام و رنگ پوستش شبیه انیس بود. از همانجا بلیط خرید و بعد رفت کنار یکی از درختها ایستاد. کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد. بهدرخت تکیه داد، کف پایش را روی تنه درخت گذاشت. کلاسورش را بغل کرد، سرش را بهدرخت تکیه داد و چشمهایش را بست.
«بگیر!»
اسی لیوان را دستش داد و سمت نگاه علی را تعقیب کرد و به دختر نگاه کرد. سرش را بالا زد و گفت: «مالی نیست!»
علی لیوان را گرفت ولی چشم از دختر برنمیداشت. چشمهایش هنوز بسته بود. انگار واقعاً خواب بود. وقتی چشمهایش را باز کرد، داشتند به او نگاه میکردند. اسی گفت: «میخوای دعوتش کنم؟»
«نه جون تو. حِسش نیست.»
«تعارف نکن.»
«نه... فقط یه جوریه.»
«کدوم جوری؟»
«هیچی، خستهست خیلی!»
«انیس هم خیلی خسته به نظر میرسید.» بعد یک نفس نصف آبمیوه را سر کشید.
علی با خنده گفت: «خودتو خفه نکن.» او هم لیوانش را سر کشید. اما یخ توی گلویش گیر کرد و نتوانست ادامه دهد و شروع کرد به سرفه کردن. اسی خندید.
علی گفت: «تو چی گفتی؟»
«چی؟»
«تو درباره انیس چی گفتی؟»
اسی لیوان را گذاشت روی پیشخان، کنار ردیف مخلوطکنهایی سبز و قرمز و سفید. «هیچی! گفتم خسته بود.»
یک اسکناس آبیرنگ از جیبش درآورد. داد به فروشنده و آرام گفت :«اون همیشه خودشو خسته میکنه.»
راه افتادند. ماشینها بهردیف و پشت سر هم ایستاده بودند. دود و صدای ماشینها سهم بیشتر فضا را آکنده بود.
وارد پارک شدند. علی پرسید: «راستی شب یلدا رو داری؟»
«شب یلدا؟ چقدر آشناست؟»
«همون که زنه میره خارج... طلاق غیابی میگیره.»
«آها! آها! آره فکر کنم داشته باشمش.»
از پلههایی که میرفت به سمت حوض پایین رفتند. چند بار دور حوض چرخیدند. همه نیمکتها پر بودند.
اسی پرسید: «تا کی میخوای دور این حوض بگردی؟»
«میخوام یه جا بشینم فواره نگاه کنم.»
«فواره!؟ فواره میخوای چکار؟»
«میخوام ببینم چی داره.»
«چی داره؟»
علی سرش را برگرداند طرف حوض. «عاشق فوارهست.»
«من میرم دو تا ساندویچ بگیرم. چی میخوری؟»
«فرقی نمیکنه.»
«نوشابه؟»
«دلستر.»
دو زن میانسال از روی نیمکت بلند شدند. یکیشان با عصا راه میرفت. مانتوی کرم گشادی داشت و موهایش رنگ مانتویش بود. آنیکی کمی لاغرتر بود، زیر بغل دوستش را گرفت و رفتند. علی سرجایشان نشست. بازویش را روی لبه پشتی نیمکت گذاشت و زل زد به قطرههای آب که بالا میرفتند، پایین میافتادند و دوباره بالا میرفتند. دختر و پسر جوانی از جلویش رد شدند. دختر سرش پایین بود، هر دو دستش را داخل جیب مانتو کوتاهش کرده بود و حسابی توی فکر بود. پسر دستش را روی شانهاش گذاشته بود و تند و تند حرف میزد. درست عین آن وقتهای خودشان، وقتی که دانشجو بودند. سه سال تمام با انیس حرف زد تا راضی به این ازدواج شد. اوائل مگر میشد طرفش رفت! چقدر پر شروشور و مغرور بود! هیچ پسری جرات نمیکرد طرفش برود. چقدر این دختر عجیب بود! یکبار نامزدیاش را وقتی دبیرستانی بود به هم زده بود و تنها دختر جزیره بود که دانشگاه میرفت.
وقتی کم کم بین پسرهای خوابگاه پخش کرد که با انیس دوست است، هنوز روی خوشی بهاو نشان نداده بود. ولی مطمئن بود بالاخره موفق میشود. خیلی طول کشید، اما مطمئن بود. از دری وارد شد که هیچ کدام از پسرها بلد نبودند. انیس فکرکرده بود چقدر این پسر با همه متفاوت است. هیچ کس جز علی نمیدانست انیس چقدر از ازدواج وحشت دارد و هیچکس به خوبی علی نمیتوانست ایدهال آرام و مهربانش باشد. مردی درست برخلاف تمام مردهای جزیره و نقطه مقابل نامزد سابقش. انیس همیشه میگفت باورش نمیشود آدم اینقدر خوب هم توی دنیا وجود داشته باشد. وقتی پدرش اولتیماتوم داد که اگر با علی ازدواج کند دیگر حق ندارد پایش را توی این جزیره بگذارد. باورش نمیشد انیس جرات کند روی حرفش حرف بزند.
آرنجش را روی لبه پشتی نیمکت گذاشت و کف دستش را تکیهگاه سرش کرد. با خودش فکر کرد. تازه میفهمید چرا مردم جزیره میگفتند انیس روح شیطانی دارد. واقعاً از شیطان هم یاغیتر بود.
اسی با کیسه ساندویچها و نوشابه آمد. روبرویش ایستاد و نگاهش کرد: «بابا تو معلوم هست چته؟»
«هیچی. بشین.»
«حال آدمو میگیری با این قیافهت. بیا!» و یک ساندویچ و نوشابه دستش داد: «حالا خودمونیم! سوتیهایی که دیشب انیس ازت تعریف میکرد جدی بود یا نه؟»
«خفه شو.»
اسی خندید. علی به پیراهنی که تن پسر جینپوشی بود اشاره کرد و گفت: «یکی عین همینو به اون رییس کله خرم هدیه دادم. خیلی خوشش اومد.»
«مظاهری؟»
«آره.»
«راستی بالاخره چیکار کردی؟»
«هیچی. خیلی وقته با هم کار نمیکنیم.»
«واقعاً!؟ یعنی از همون موقع کار و بار تعطیل؟»
« ای...فعلاً که دارم از پسانداز میخورم.»
«شانس داری انیس کار و بارش خوبه.»
«من از پسانداز خودم میخورم.»
«بابا خوش بهحالت. این پساندازت چی هست که اصلاً ته نمیکشه؟ نکنه تو قرعهکشی برنده میشی ها؟»
علی خندید: «آره هربار یه چند کیلومتر یورو.» ....
نویسنده: پوریا(سه شنبه 88/2/29 ساعت 4:15 عصر)